یلدا، عجوزه زشت ِ بخیل

ساخت وبلاگ
بر روی یک بند باریک در حال گذر هستم.
در تمام این چند ماه روی آن تقلا میکردم که کمی به سمت جلو بروم. مقصدم در آن طرف بند مدینه فاضله یا بهشت شداد نیست، اندکی بهبود وضعیت است.
اما در ازایش پایین پایم نگونی‌ست، تاریکی و وحشت است، وضعیت اکنون ِ در آینده است. از وضعیت اکنون و اینجا بیزارم، بیزاری را اگر از ۰ تا ۱۰ بخواهم نمره بدهم نمره‌ی الان من ۴۵۷ است.
آیزاک دنیلسن میخواند، من لم داده‌ام به صندلی توی نمازخانه. صدای خنده الهام را می‌شنوم، به مثابه کشیده شدن پایه میز روی سطح سرامیکی‌ست. کاش همیشه گریه کند، گریه‌هایش در عوض بی‌صداست.
هیچی. همین. لم داده‌ام و گذر زمان را میبینم که از دست مشت شده‌ام میریزد روی فرش. توی فرش ناپدید می‌شود، انگار هیچ وخ نبوده‌ست، گفته‌ام که، من طوری‌ام که انگار هیچگاه گذشته نداشته‌ام.
برای این روزها خواهم گریست، مطمئنم. ولی چه کنم؟
"نه ایمون داره نه دل داره نه دین داره یارُم، سه تا چیزی که از بخت بد هر سه‌اشُ دارُم..."
سوگند میخواند.

سیلی واقعیت...
ما را در سایت سیلی واقعیت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bestclassmates بازدید : 102 تاريخ : چهارشنبه 19 دی 1397 ساعت: 18:23